اون شب درست سر وقت رسیدم دم در خونه شون . مثل همیشه زنگ آیفون
شون خراب بود و کار نمی کرد . در که زدم چند ثانیه بعد با آیفون در
رو باز کردن . از راهرو ورودی داخل شدم . از پله ها که می
رفتم بالا سیمین اومده بود استقبالم . بشاش و سرحال بود
و مثل همیشه تو لپاش گل افتاده بود . دختر خردسالی که حالا چقدر
بزرگ شده بود . باهاش احوال پرسی گرمی کردم و
وارد خونه شون شدیم . سارا و مادرش از آشپزخونه به طرف من اومدن .
یادمه از همون وقتی که ما همسایه شون شده بودیم
عاشق مادر سارا و سیمین بودم . پیش خودم همش
انکار می کردم اما ته ش دیونه ش بودم . دلم لک می زد یه بار
که شده باهاش تنها باشم . اما هیچ وقت نمی شد . خانومی با
اندام درست و شیش دانگ ، و صورت زیبایی که می تونست هر مردی
رو به زانو بندازه . و اما سارا که حالا
وقتی کنارش می ایستادم قدش از من هم بلندتر شده بود
. خلاصه از روزی که ما اسباب کشیدیم و از اون شهر
رفتیم اوضاع حسابی تغییر کرده بود . همه چیز به
غیر از آقا حسین پدر خانواده که همون طوری
آکبند آکبند آب از آبش تکون نخورده بود . سلام و
احوال پرسی ها که تموم شد با آقا حسین نشستیم و دوباره یه ریز
فکامون جنبید و شروع کردیم به بحثای ادبی و سیاسی .
گاهگداری هم زیر چشمی پاهای نازنین سارا و مادرش رو می پاییدم که
دلمو بد جوری آب می انداخت . پاهای بزرگ اما ظریفشون
که شاید می بایست یک عمر در حسرتشون زندگی کنم . چقدر که من
با اون پاها خواب و خیال ندیده بودم و
چقدر که زیرشون له نشده بودم . رنگ پوست پاهاشون رو از بس که سفید
بودن می شد با سفیدیای گل های نقش بسته روی قالی شون مقایسه کرد .
اما اونا عین خیالشون هم نبود . اونا نمی
دونستن من چه دردی دارم می کشم . کاش می دونستن
. شاید کمی دلم آروم می گرفت . یه بار یادمه
سارا که سوم ابتدایی بود و ما هم
همسایه شون بودیم ، بهش گفتم من غول می شم تو برو زیر لاحاف . اون
وقت شب می شه من میام . بهت دست می زنم . قلقلکت می دم
و تا می تونم کاری می کنم که بخندی . اگه خندیدی
یا تکون خوردی می برمت و می خورمت . با همون چهره ی زیبا و دلانگیز
و معصومش گفت باشه . وقتی اومدم . لحافو از رو پاهاش
زدم کنار . نشستم و نیم ساعتی فقط بوسیدم و
بوسیدم . آی بوسیدم . آی که خالی خالی شده بودم . یکی از بهترین
روزای زندگیم بود . اونم نامردی نکرد و
جمب نخورد . البته سرش زیر لحاف بود و منو نمی دید وگرنه
که واویلا بود . اما حالا سارا کلاس اول دبیرستان بود .
پاهاش هم بزرگ شده بود . نازتر شده بود . دلم می خواست
دیگه دل به دریا بزنم و بیافتم به پاهاشون .
با لبام پاهای خودشو و مادرشو حموم کنم . این قدر بلیسم و
این قدر بلیسم و ببوسم که پاهاشون سفیدک بزنه . اما نمی شد .
نمی شد . چشمام دیگه داشت چپ می شد . آخه چقدر باید زیر چشمی
نگاه کنم ؟ دیر وقت شده بود . ازشون اجازه گرفتم که برم . قرار بود
شب برم پیش یکی از دوستام . بهش قول داده بودم . اگه
هم شب اونجا می موندم می ترسیدم
کاری دست خودم بدم . مثلا پاورچین پاورچین برم
اتاق سارا یا برم زیر پای مادرشون بخوابم . اون وقت اگه
بیدار می شدن چی ؟ فکرش هم نمی شه کرد .
می بایست می رفتم . ولی هر کاری که کردم این آقا
حسین لامذب نذاشت که نذاشت . الا بلا که باید بمونی . دوستات هم به
ما ربطی ندارن . می خواستی قول ندی
. ترس ورم داشته بود . آخه اگه شهوت جلو
چشمای آدمو بگیره دیگه هیچ کاریش دست خودش
نیست . با خودم گفتم همین که آقا حسین خوابید ،
می زنم زیر لحافو یه جلق مشتی میام بالا .
بعدش تا صبح راحت راحت کفمو میزارم و
صبحش د خداحافظ . فکر بدی نبود . روی تشکی
که برام انداخته بودن دراز کشیدم . آقا حسین هنوز نخوابیده بود
و داشت باهام حرف می زد . یه نمه ذوقی از
هنر و شعر برده بود و نمی دونست تموم ذوق و هنر و شعر من کجاست .
پاشدم رفتم دستشویی . وقتی برگشتم . جای یه نفر و بالای سرم
انداخته بودن . خون تو صورتم پمپ شد . جای کی
میتونه باشه ؟ سارا ؟ خدایا سارا ؟ جلوتر
رفتم سیمین بود . سیمین هفت ساله . باخودم گفتم . خیلی
که فشار بیاد . سیمین هست . از هیچی که بهتره .
آخه سیمین بچه س . یعنی من به بچه هم
نمیتونم رحم کنم ؟ اما نه مگه من چی کار می کردم . بهش تجاوز
که نمی کردم . اصلا من که یه جورایی از سکس بدم میومد .
تو ذاتم هم نبود . حتی این که بخوام
با یه زن حال بکنم و چه می دونم ازش لب بگیرم و سینه
شو بمالم و از این چیزا ... بازم زیاد خوشم نمیومد . یه لب
من فوق فوقش بچسبه به پاهاش . همین و بس . خب بهتر از
اینه که خدایی نکرده نتونم جلوی خودم و بگیرم و کار به
دور از عقلی بکنم . آخه یه بار تجربه شو
داشتم . یه شب که پاورچین پاورچین و کورمال کورمال رفتم زیر پای
یکی از دخترای فامیل که خیر سرشون اومده بودن مهمونی خونه ی
ما . بوس اول که تموم نشده بود . طرف از جا پرید
و یهویی داد کشید . بنده خدا فکر کرده بود
سوسکی چیزی رو پاشه . چقدر که ملامت و کتک و فحش
رو سرم نریخت . اونام که دیگه با ما قهر کردن و تازه شانس آوردیم
پای شکایت مکایت به میون نیومد . آره همین سیمین
با پاهای کوچولو موچولوش از سرم هم زیادتره . تو جام
دراز کشیدم . آقا حسین خرپفش دراومده بود . روش درست به طرف
من بود . کافی بود چشماشو باز کنه و گند من دربیاد . چند تا از
انگشتای پاهای سیمین از زیر لاحاف بیرون زده بود . داشتن بهم چشمک
می زدن . دستمو به طرفشون دراز کردم . انگشت دستم خورد به کنار
انگشت کوچیکه ی پاش . جایی که من عاشقش بودم . نمی دونم چرا ولی من
عاشق اون برامدگی کنار انگشت کوچیکه ی پا بودم .
بعد از اون سینه ی کف پا رو می
پرستیدم . گرمای پاش بدجوری شهوتیم کرد
. تو همین لحظه بود که صدایی از آقا حسین شنیده شد .
دلم هری ریخت . داشت خمیازه می کشید که الهی من قربون
اون خمیازه ش برم که برگشت و روش دیگه به من نبود .
وحشیانه به سمت سیمین حمله ور شدم . لحافو کامل زدم کنار .
سیمین چقدر ناز خوابیده بود . چشمام به تاریکی کاملا عادت کرده
بودن . پاهای سیمین وحشتناک زیبا بود . سفید سفید .
انگاری می درخشیدن . راستش دست کمی از
پاهای خواهر و مادرش نداشت که خیلی هم بهتر بود . لبمو
چسبوندم به قوس کف پاش و فشار دادم . انگشت شستش درست
وسط پیشونیم بود و پاشنه ش هم روی نوک چونه م
. همچین پاهاش کوچولو موچولو هم نبودن .
باورم نمی شد . همه چیز محیا بود . سیمین خوابش خیلی سنگین بود .
اینو می دونستم . جای هیچ نگرانی وجود نداشت . پاهای سیمین نیم متر
هم از جای من فاصله نداشتن . فوقش اگه بیدار می شد یا بقیه
بیدار می شدن . جنگی می پریدم تو جای خودم . کارم راحت راحت بود .
واقعا باورم نمی شد . بوسیدنو شروع کردم . اول دوتا لبمو
غنچه کردم و با فشار چسبوندم به وسط سینه ی
کف پاش . یه ماچ گنده ی بی صدا . ماچ دوم هم پشتبندش
اومد . سوم و چهارم و پنجاهم هم اومدن . حالا میبایست
کل پاهاش و با لبام اسکن می کردم . نوبت انگشتای پاش بود
. لبمو چسبوندم به همون کنار انگشت کوچیکش . راستش اصلا دلم
نمی خواست لبمو ازش جدا کنم . ولی جدا کردم و یه
ده تا بوسه ی ریز و گل گلی از همون جا
چیدم . کنار پاشو ادامه دادم و تا پاشنه ی گردش اومدم
. بصورت نیم دایره کل دور پاشنه شو بوسیدم
. رفتم زیر پاشنه ش . اونجا رو هم پر بوسه کردم
. سیمین خواب خواب بود . نمی دونست که داره مثل یه فرشته
پرستیده می شه . ای کاش می دونست . دوباره رفتم سراغ انگشتای پاهاش
. هرکدومشونو سه بار بوسیدم . زیر و روشونو . تند تند پاهاشو عوض
می کردم و خلاصه لبام از هر دوتا پا بی نصیب نمی موند . رفتم روی
سطح پاش . صاف صاف بود . سفید سفید . من که دقیقا وسط بهشت بودم .
چی فکر می کردم چی شد . خاک بر سرم . اگه می
رفتم و اون شب نمی موندم چی ؟ خدا خودش بهم رحم کرد
. نمی خواست بهشتشو از من دریغ کنه . روی پاشو هم حسابی بوسیدم .
هر کاری کردم ارضا نمی شدم.البته منظور کی ... رم نبود . چون یه
فشار کوچولو یه من آب بالا میآورد . منظورم ارضای روحی بود
. دست از بوسیدن کشیدم . من خودم همیشه از
لیسیدن بدم میومده . یه جورایی چندشم می شد . هر وقت هم تو
این فیلمای فت یشی که از سایت یوتوب
دانلود
می کردم .
می
دیدم که
دارن
پا
رو می لیسن
.
می رفتم سراغ یه فیلم دیگه
.
فیلمی که توش بوسیدن باشه
.
فقط ببوسن
و
ببوسن
.
اما حالا بهشون حق می دادم .
چون
باید پا
رو
کامل
ا دریافت . باید
با
تمام
وجود
حسش کرد .
وگرنه
به درد نمی خوره
.
از روی پاش شروع کردم . زبونمو تقریبا تا ته دراوردم و روش کشیدم .
دوباره
از کمی کنار ترش شروع کردم . هیچ جای خیس نشده باقی نموند
.
از سیمین کاملا مطمئن بودم چون می دونستم توپ هم بترکه بیدار نمی
شه .
رفتم سراغ
کف
پاش .
اونجا
رو هم تی کشیدم .
دهنمو
کاملا
باز کردم و تمام انگشتای پاشو وحشیانه کردم داخل . تند تند در
میآوردم و مثل آب نبات دوباره می کردم تو . شست اون یکی پاشو تو
دهنم
جا دادم . شروع کردم به مکیدن . با تمام جونم می مکیدم . در حین
مکیدن زبونم
رو
مرتب
به شست پاش میمالوندم . کف اون یکی پاش درست به چشمام چسبیده بود .
هیچ جا رو نمی دیدم . فقط پا بود و پا بود . لبام دیگه داشت از کار
می افتاد . پاشو از تو دهنم درآوردم .
کمی
سرم
و
بلند
کردم
ولی
ای کاش که بلند نمی کردم .
سیمین
وحشت زده
با
چشمای از هم دریده داشت نگاهم می کرد . یهویی همه چیز فرو ریخت توی
قلبم . قلبم داشت می ترکید . گیج
و
مبهوت از جاش پاشد و به طرف اتاقی
که
مادر و
خواهرش
خوابیده
بودن
رفت
.
کمی
خودمو عقب کشیدم و مثل مرده نصف تو جام نصف جلوتر ولو شدم . از توی
اتاق صدای پچ پچ به گوش می رسید . چند ثانیه بعد . حس کردم دو نفر
به طرفم می آن مطمئن بودم سیمین و مادرش هستن . کمی چشمامو باز
کردم پاهای مادر سیمین درست جلوی چشمام بودن . فقط چند سانتی متر
فاصله داشت .مادر سیمین لحاف و بالشت سیمین رو تو دستش جمع کرد و
برد توی اتاق خودش . ولی من تا صبح خوابم نبرد . یه ذره هم که برد
.فقط کابوس دیدم . چند بار تصمیم گرفتم . همون نصف شبی
از
خونه بزنم بیرون
.
اما سبک سنگین
که
کردم نشد . ساعت شد هفت
صبح
. آقا حسین تو جاش نبود .
بیدار
بودم
اما
خودمو
زده
بودم به خواب . با قیافه ای خواب آلوده در حالی که چشمامو می
مالیدم بلند شدم و تو جام نشستم . سیمین لباسای مدرسه شو پوشیده
بود و داشت جورابای سفیدشو پاش می کرد . راستش
اصلا
شهوتی
نشدم
.
سیمین
بهم سلام کرد
و
صبح
به
خیر گفت
.
چهره
ش
با
همیشه فرق داشت
.
نمی
دونم
تصویر
منو
تو
اون
لحظه ی
لیسیدن
چطوری
تونسته
تو ذهنش حلاجی کنه ؟ مادر سیمین از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند
بهم صبح به خیر گفت و دعوتم کرد که برم آشپزخونه و صبحانه بخورم .
شرم از تمام وجودم فرو می ریخت . سر سفره که نشستم آقا حسین با
چندتا نان سنگک وارد آشپزخونه شد . احتمالا هنوز وقت نشده بود که
مادر
سیمین
و
یا شاید
خود
سیمین ماجرا رو برای آقا حسین تعریف کنن .
خدا
خدا می کردم
هرچه
زودتر صبحانه تموم بشه
و
من از اونجا بزنم بیرون
.
به
احتمال
زیاد
ماجرا
رو
به
مادرم
یا
خانواده م نمی گفتن
.
اما من خودم بد جوری پیششون خراب شده بودم .
از
خونه که اومدم بیرون . نیم ساعتی توی خیابون پکر این قضیه بودم .
بعدش به خودم گفتم :
((
تو که گند بالا آورده بودی . حداقل وقتی پای مادر سیمین جلوی چشات
بود . یه ماچی هم به اون می چسبوندی خره ... ))
نوشته ی پابوس کن
|